گفتوگو با سرکار خانم سمیرا بهروان، همسر شهید محسن آین؛
روایتی صمیمی از زندگی، عشق، ایثار و آسمانی شدن یک مرد بیادعا
*آشنایی ساده، عشقی ماندگار*
خانم بهروان میگوید:
ما سال ۱۳۸۸ در دانشگاه خوی با هم آشنا شدیم. هر دو در رشته حسابداری قبول شده بودیم. آشناییمان از همان ترم اول آغاز شد. آقا محسن اما علاقه خاصی به هواپیما و کارهای فنی داشت و دانشگاه را ترک کرد تا وارد نیروی هوایی شود. ارتباطمان تا سال ۱۳۹۲ ادامه داشت و در نهایت در سوم خرداد همان سال ازدواج کردیم. مراسم عروسیمان در بوشهر برگزار شد، جایی که آقا محسن در آنجا خدمت میکرد.
از سال ۱۳۹۳ تا تابستان ۱۴۰۲ در بوشهر زندگی کردیم و بعد برای مراقبت از مادر محسن که بیمار بودند، به تبریز برگشتیم.
*هرگز از انتخابم پشیمان نشدم*
وقتی از او میپرسیم: «با همه سختیهای زندگی نظامی، هیچوقت پشیمان نشدید؟» با لبخندی از سر رضایت پاسخ میدهد:
نه، هرگز. محسن آنقدر مهربان، صبور و با محبت بود که همه مشقتها را برایم قابل تحمل میکرد. در طول ۱۱ سال زندگی مشترک، یک بار نشد صدای بلند از او بشنوم. همیشه با من با احترام کامل رفتار میکرد.
گاهی آنقدر با من تماس میگرفت که همکارانش به شوخی میگفتند: “نکنه زیر سرت بلند شده!” ولی او با همان لبخند همیشگیاش میگفت: “خانوادهام تنها اولویت منه.”
*وجدان کاریاش بینظیر بود*
خانم بهروان از علاقه شهید آین به کارش با افتخار یاد میکند:
محسن عاشق مطالعه و یادگیری بود. تسلطش به زبان انگلیسی بالا بود و دائم مقالات فنی مربوط به سیستمهای هیدرولیک هواپیما را ترجمه و خلاصه میکرد. هدفش این بود که یادداشتهایش را کتاب کند و در اختیار همکاران قرار دهد.
میگفت: “ممکنه کسی علاقهمند باشه ولی وقت نداشته باشه بخونه. من مینویسم، شاید بعدها به درد کسی بخوره.”
آخرین بار، روز پنجشنبه، چند صفحه از بخش ششم ترجمهاش را تمام کرد… همان آخرین پنجشنبه زندگیاش.
*آرتین، یادگار پدر*
محسن پدر فوقالعادهای برای آرتین، تنها فرزندمان بود. او متولد ۱۳۹۷ است و همیشه میگوید: “با بابا راحتترم.”
هر بار که پدرش از سرکار میآمد، با تمام خستگیاش با آرتین کشتی میگرفت. حتی به او گفته بود: “این بازی مخصوص باباست، با مامان کشتی نگیر.”
وقتی از آرتین درباره خاطراتش میپرسیم، با شیرینی کودکانهای میگوید:
“پارک میرفتیم، خرید میرفتیم، بابا همیشه برام اسباببازی میخرید… من همه چی رو با بابا دوست داشتم.”
*لحظات آخر؛ وداعی به رنگ عشق و ایثار*
خانم بهروان با صدایی آرام و چشمانی خیس از آن شب تلخ چنین میگوید:
جمعه بود. قرار بود با هم به سفر شمال برویم. اما آمادهباش داده بودند. هر چه اصرار کردم بمان، گفت: “رئیسمون تنهاست، دلم نمیاد اون رو تنها بزارم.”
ساعت ۳ صبح از خواب بیدار شد، بعد بدون دلیل گفت: “سمیرا، فکر کنم جنگ بشه.”
رفت بالای سر آرتین، موهایش را نوازش کرد، بوسید، گفت: “خیلی زوده بچهها این چیزها رو ببینن”
۴:۳۰ بامداد خداحافظی کرد و گفت: “تو هم برو خونه داداشت تا خیالم راحت باشه.” اما من نرفتم.
ساعت ۵ صبح منطقه ما مورد هدف قرار گرفت… صدای انفجار، لرزش شیشهها…
کمی بعد فهمیدم محسن به جای یکی از همکارانش که مرخصی نیاز داشت، سر کار رفته بود و همان شیفت شد آخرین پروازش به آسمان.
*وصیت نانوشته یک عاشق وطن*
او میگفت: “من ۱۵ سال دیگه تا بازنشستگی دارم، باید کاری کنم که وقتی رفتم، ردی از خودم بگذارم… کتاب، اخلاق، یاد.”
خانم بهروان میگوید:
محسن هرگز دنبال پُست و مقام نبود. اما وجدان کاری، مسئولیتپذیری، اخلاق و عشق به خانوادهاش از او یک قهرمان ساخت. شهید آین تنها در میدان نبرد نبود، او در میدان انسانیت هم پیروز شد.
*حس دلتنگی، یک ربع پیش از پرواز ابدی*
خانم بهروان با چشمانی که هنوز رد تماسهای عاشقانه را در خود دارند، از لحظات منتهی به شهادت میگویند:
محسن خیلی به مادرش وابسته بود. احساس میکنم واقعاً حس کرده بود که اتفاقی در راه است. چون بهطور غیرعادی، هر ۲۰ دقیقه زنگ میزد. یک ربع به ۱۲ ظهر تماس گرفت، صدایش آرام و پر احساس بود. گفت: “مزاحمت میشم؟ صداتو که میشنوم آروم میشم.”
گفتم: “نه عزیزم، کاری ندارم.”
گفت: “هفته پیش خونه داداشت بودی، دلم خیلی برات تنگ شده.”
شوخی کردم، گفتم: “بابا ساعت یک و نیم میای، دلتنگ چی؟” اما گفت:
“سمیرا، من تو بوشهر خیلی اذیتت کردم. چند سال دور از خونه… اگه یه روزی دیدی محسن شهید شده، بدون شوخی نکردم.”
*احساس کردم چیزی از دلم جدا شد*
ساعت حدود ۱۲:۰۵ ظهر، همان زمان اذان ظهر حمله آغاز شد. خانه لرزید، شیشهها شکست، خیابانها گرد و خاک شد.
خانم بهروان ادامه میدهد:
در آشپزخانه بودم که یکباره احساس کردم چیزی از وجودم جدا شد. به هر کسی در پایگاه میشناختم زنگ زدم. خیلیها جواب نمیدادند. تا ساعت سه و نیم، چهار، هیچ خبری نداشتم. ساعتهایی که برای من انگار صد سال گذشت.
یکی از همکارانش به سختی گفت: “محسن الان نیست… رفته یه جا… برمیگرده.”
ولی وقتی با خواهرم در کیش تماس گرفتند و گفتند که آقای آین شهید شده… دنیا روی سرم خراب شد.
*دشمن بداند، ما پشیمان نیستیم*
وقتی از او میپرسیم که آیا با وجود این فراق سخت، پشیمانی از ازدواج با یک نظامی یا شهادت همسرش دارد، میگوید:
نه، هیچوقت. اگر قرار باشد دوباره انتخاب کنم، همین مسیر را میروم. البته که تنهایی خیلی سخت است. ۱۰ سال در غربت زندگی کردیم، محسن جای همه را برای من پر کرده بود. هیچ کاری نبود که با هم نتوانیم انجام دهیم.
شهادتش با عزت بود، در بهترین حالت ممکن. حالا که به این نقطه رسیده، خوش به سعادتش. اگر تلویزیون یا فضای مجازی تصویر من را پخش کند، میخواهم دشمن بداند:
ما از دادن شهید پشیمان نیستیم. ما افتخار میکنیم.
*مردی از جنس صبر، هنرمندی در خانه*
خانم بهروان از روحیه مسئولیتپذیری، اخلاق حرفهای و حتی هنر فنی شهید میگوید:
اگر چیزی در خانه خراب میشد، اولین کسی که برای تعمیر داوطلب میشد، محسن بود. یک بار آبگرمکن خانه خراب شده بود. من میترسیدم کسی دست بزند. گفت: “برو پیش دوستت، من درستش میکنم.” وقتی برگشتم، دیدم تعمیرش کرده. گفت: “اگر اینجا می ماندی اجازه نمیدادی درستش کنم، ولی نمیتونستم بذارم خراب بمونه.”
*با دستخطش زندگی میکنم*
از آخرین روزهای زندگیاش میگوید:
زیاد مطالعه میکرد. بیشتر روی سیستمهای هیدرولیک هواپیما کار میکرد. لپتاپش پر بود از ترجمه مقالات فنی. آخرین نوشتههایش را دارم، با همان دستخط قشنگش… هنوز هم مرورشان میکنم. انگار صدایش را میشنوم.
در پایان، صدای آرام همسر شهید، لبریز از صبر و افتخار، هنوز در گوشمان طنین دارد:
محسن، با آسمان پیوند خورد، ولی حضورش هنوز در خانه ما جاریست؛ در صدای آرتین، در یادداشتهایش، در مهربانیاش، در دل من…
*دلم با خوندن جزوههایش آروم میگیره*
از بین جزوههایی که محسن برای بچهها نوشته بود، جزوهی ششمش درباره قلب هیدرولیک بود. راستش من چیزی از هیدرولیک نمیفهمم، ولی همین که جزوههاش رو میخونم، حالم خوب میشه. مخصوصاً وقتی آرتین، پسرمون، خسته میشه و دلش تنگ میشه، با خوندن اون نوشتهها یه حس نزدیکی پیدا میکنم. انگار محسن هنوز باهامونه…
*سختترین نقش زندگیم؛ پر کردن جای خالی پدر*
الان بیستوشش روزه که محسن شهید شده. فقط بیستوشش روز… اما انگار یه عمر گذشته. میدونید، از اون روز به بعد، من دیگه فقط مادر نیستم، باید هم مادر باشم، هم پدر. پر کردن جای یه پدر مهربون اصلاً کار آسونی نیست. خیلی سخته، خیلی.
*اون همیشه صبور بود، من نه*
محسن یه آدم عجیبغریب صبوری بود. من وقتی با یه مشکلی روبهرو میشدم، دلم میخواست زود حلش کنم. عجول بودم. ولی اون صبر میکرد، تامل میکرد، همیشه با آرامش به نتیجه میرسید. اعتراف میکنم من مثل اون صبور نبودم… نیستم.
*میخوام دل همسران ارتشی رو قرص کنم*
حالا که همسر شهید شدم، یه مسئولیت دیگه هم پیدا کردم. دلم میخواد به همسران کارکنان ارتش، مخصوصاً نیروی هوایی، بگم که محکم باشید. دلگرم باشید. زندگی ممکنه سخت بشه، ممکنه لرزه بیفته به دیوار خونهتون… ولی شما تنها نیستید. خدا هست، دعای شهدا هست و پشتتون پُره.
*این پایان نیست، یه زندگی تازهست*
یادم نمیره روزای اول چقدر بیقراری میکردم. آقای یداللهی اومدن دیدنم، گفتن: این پایان زندگی مشترک شما نیست، یه زندگی معنوی تازهست. عشق حقیقی یعنی همین.
اون موقع باور نکردم، حتی جدی نگرفتم. ولی حالا… حالا با تمام وجودم میفهمم. محسن هنوز با ماست. هر لحظه، هر ثانیه تو خونه هست. حواسش به آرتینه. گاهی چیزایی میفهمم که مطمئنم کار خودشه.
*ماشینی که خودش انتخاب کرد، بهدست آرتین رسید*
پنجشنبه قبل از شهادتش قرار بود جایزه پایان سال آرتین رو بخریم. یه ماشین کوچیک اسباببازی رو انتخاب کرده بود. عکسش رو فرستادم برای محسن، گفتم اگه از شیفت برگشتی بگیرش. گفت خستهم، فردا عید غدیره، شنبه میخریم.
سه چهار روز بعد از شهادتش، یه گروه عزاداری از شهرستان خوی اومدن خونمون. همون ماشین، همون رنگ، همون تعداد… آورده بودن برای آرتین. اصلاً انگار محسن سفارش داده بود. من که شک ندارم کار خودش بود.
*تنها آرزوش؛ یه سرپناه برای پسرمون*
محسن همیشه میگفت: من تو بچگیم سختی زیاد کشیدم. نمیخوام آرتین مثل من سختی بکشه. فقط آرزوم اینه که یه خونه براش بسازم، یه سقف امن، یه سرپناه که بعد از من زیرش بمونه.
آخرین چیزی هم که گفت این بود: تو رو خدا مراقب آرتین باش…
*تولد آرتین، خاطرهای که همیشه باهامه*
شیرینترین خاطرهام تولد آرتینه. اون روزها باردار بودم و پدرم رو از دست داده بودم. خیلی داغدار بودم، خیلی تنها. محسن هم به خاطر شرایط کاری نمیتونست زیاد کنارم بمونه. دلودماغی برای تزیین و جشن نداشتم. فقط بهش گفتم وقتی من میرم اتاق عمل، تو کنارم باش.
وقتی برای زایمان رفتم، محسن گفت از اتاقم تکان نخور. گفتم چشم. وقتی از اتاق عمل بیرون آمدم، دنبال آقای آین میگشتم. دیدم دارند مرا میبرند به اتاقی که معلوم شده بود. به پرسنل گفتم اینجا اتاق من نیست، گفتند نه، اتاق ۱۰۳ برای شماست.
وارد که شدم، دیدم محسن با خواهرم اتاق را تزئین کرده بود. من که همیشه با این کارها مخالف بودم، واقعاً سورپرایز شدم. گفتم محسن تو که همیشه کارهات را به تأخیر میانداختی، این همه کار را توی دو ساعت انجام دادی؟ گفت: اگه دلم بخواد، انجام میدم!
با اینکه درد زیادی داشتم، خندهای که به لبم نشست، واقعاً به همه اون سختیها میارزید.
i*محسن افتخار ماست؛ روایت برادر همسر شهید*
برادر همسر شهید (آقا مهدی): اول از همه میخوام از امیر طالب زاده، جانشین محترم فرمانده نهاجا و امیر سلیمانی، فرمانده پایگاه دوم شکاری تشکر کنم که با وجود این روزهای پراندوه و سخت، خودشون رو رسوندن به خوی.
در جواب سوال شما درباره رابطهام با محسن، اجازه بدید یه خاطره بگم. خواهرم و محسن از دوران دانشگاه با هم آشنا شدند. چند سالی طول کشید تا ازدواج کنند، چون پدر ما با نظامی بودن مخالف بود.
بعد از خاکسپاری محسن، وقتی سر مزار پدرم ایستادم با صدای بلند گفتم:
بابا! ما به انتخاب محسن افتخار میکنیم. هم بهعنوان داماد خانواده، هم بهعنوان یک ارتشی، هم بهعنوان یک شهید.
*بازگشت داوطلبانه به دل خطر*
برادر همسر شهید: وقتی از زبان امیر طالبزاده شنیدم که محسن بعد از درگیری اولیه برگشته تا از آسیب بیشتر به تجهیزات جلوگیری کنه و سیستمها رو خاموش کنه، واقعاً افتخار کردم. محسن میتونست برنگرده، ولی برگشت. چون سرباز وطن بود. او و شهبازی با هم رفتند، با هم پرواز کردند و با هم شهید شدند.
*شکوهی در دل ما که با هیچ مراسمی مقایسه نمیشود*
برادر همسر شهید: خیلی از نهادها و استانداریها دنبال برگزاری مراسم برای محسن بودن، ولی اون چیزی که در دل ماست، هیچ شکوهی به پاش نمیرسه.
همسرش، مادرش، ما خانوادهاش، همه با افتخار ازش یاد میکنیم. به نیروی هوایی و به ارتش افتخار میکنیم.
امیر سلیمانی هم با بزرگواری دوباره اومد خوی. این همدلی و همراهی، برای ما خیلی ارزش داشت.
*آرامشی که محسن داشت، منحصر به خودش بود*
برادر همسر شهید: محسن یه ویژگی مهم داشت. صبوری و آرامش.
بهش میگفتم اگه دشمن حمله کنه تو میتونی خودتو برسونی؟ با اون آرامشی که داری؟
ولی واقعاً اون آرامش، از جنس ایمان بود. از جنس اطمینان و همین شد که وقتی لحظهاش رسید، با همون آرامش به استقبالش رفت
*مقاومت؛ کلمهای که هر روز در ذهنم تکرار میشود*
همسر شهید با یادآوری آخرین مکالمهاش با محسن آین میگوید:
آتشبس شده بود و فضا نسبتاً آروم به نظر میرسید. ولی اون روز، قبل از شهادتش، یه حس عجیبی داشتم. آقا محسن اهل تماس بود، همیشه زنگ میزد، اما اون روز من زنگ زدم. وقتی جواب داد، فقط یه جمله گفت که هنوز مثل زیرنویس هر روز جلوی چشمامه:
“دارم مقاومت میکنم”
اونقدر این جمله محکم بود که دلم لرزید.
او ادامه میدهد:
گفت این نتانیاهو لعنتی رحم نمیکنه. اگه خیالش از ما راحت باشه، برمیگرده شهر رو میزنه، مردم رو میکشه. گفت باید تا آخر ایستادگی کنیم. من گفتم: “محسن مراقب خودت باش”، گفت: “وقتی شما پیش مهدی باشید، خیالم راحته.
همین جمله، کمتر از ۱۰ دقیقه قبل از شهادتش گفته شد.