۳۰ سال نوکری و درخواست یک زیارت دونفره
به گزارش رخداد پرس، چه زیباست دیدن آن لحظه که کارگری، خسته از کار روزانه، پای در حریم قدسی تو میگذارد یا در ابتدای ساعت کار و حرکتش در ابتدای طلوع آفتاب، اجازه خدمت را از خودت میگیرد؟
اطراف را نگاه میکنم. کارگران را میبینم. صورتهایشان خسته و تکیده است، ولی در چشمانشان نور خاصی میبینم. نور امید به زندگی.
با اینکه این بار را تنها و برای ثبت و ضبط خبرها و روایتهایم به حرم آمادهام ولی میفهمم که تنها نیستم. اینجا امام رضا همراه من است و کارگرانی که شهرمان با دستهای آنهاست که همیشه ساده و زیبا میماند.
جمع حاضر، همانهایی هستند که هر روز صبح، قبل از طلوع آفتاب، خیابانهای شهر را جارو میکنند. همانهایی که در گرما و سرما، زبالهها را جمع میکنند. همانهایی که شهر را برای ما زیبا و پاکیزه نگه میدارند و اکنون، امام رضا(ع) میزبان آنهاست. این خادمان بیریا، مفتخر به اذن خدمت در آستان قدس رضوی شدهاند.
۳۰ سال نوکری و درخواست یک زیارت دونفره
چه سعادتی بالاتر از این نصیب پاکبانانی شده است که در این ایام مبارک، اجازه خدمتشان را از آقا میگیرند.
فارس- مشهد؛ چه زیباست دیدن آن لحظه که کارگری، خسته از کار روزانه، پای در حریم قدسی تو میگذارد یا در ابتدای ساعت کار و حرکتش در ابتدای طلوع آفتاب، اجازه خدمت را از خودت میگیرد؟
اطراف را نگاه میکنم. کارگران را میبینم. صورتهایشان خسته و تکیده است، ولی در چشمانشان نور خاصی میبینم. نور امید به زندگی.
با اینکه این بار را تنها و برای ثبت و ضبط خبرها و روایتهایم به حرم آمادهام ولی میفهمم که تنها نیستم. اینجا امام رضا همراه من است و کارگرانی که شهرمان با دستهای آنهاست که همیشه ساده و زیبا میماند.
جمع حاضر، همانهایی هستند که هر روز صبح، قبل از طلوع آفتاب، خیابانهای شهر را جارو میکنند. همانهایی که در گرما و سرما، زبالهها را جمع میکنند. همانهایی که شهر را برای ما زیبا و پاکیزه نگه میدارند و اکنون، امام رضا(ع) میزبان آنهاست. این خادمان بیریا، مفتخر به اذن خدمت در آستان قدس رضوی شدهاند.
آقا طلبید، همه خستگیها یادم رفت
من یک خبرنگارم، عادت دارم به ثبت وقایع، به دیدن چهرههای مختلف و شنیدن حرفهای متفاوت. اما امروز، اینجا، در میان این خادمان بیادعا، احساس میکنم که فراتر از یک روایتگر صرف هستم. احساس میکنم بخشی از این دریای خروشان عشق و ایمان شدهام.
جلوتر میروم. کنار پاکبانی میایستم و میپرسم: چه حسی دارید از اینکه امروز اینجا، در جوار امام رضا(ع) هستید؟ پیرمرد که نور آفتاب، چینهای پیشانیاش را نمایان کرده، میگوید: «چی بگم دخترم… زبونم قاصره. عمریه تو این شهر جون میکنیم، کسی نگاهمون نمیکرد. حالا آقا طلبیده. انگار همه خستگیهام یادم رفته…»
فقط یک زیارت دیگر
جملات آن مرد را میگیرم و جلوتر میروم. هوا گرم و آفتابی است. آفتاب بهار، اذیتم میکند و ناخودآگاه با خودم میگویم پس این کارگران زحمتکش چطور صبح را تا ظهر و عصر در خیابانها سپری میکنند؟ خودم را دلداری میدهم و جلو میروم. پیرمردی با موهای سپید و دستان پینهبسته، انگار کولهبار خاطراتش را بر دوش میکشد و به سمت حرم قدم برمیدارد.
به قول خودش بیست و اندی سال تمام، خیابانهای شهر را جارو کرده؛ در گرما و سرما، در شادی و غم. خم شده تا کسی خم نشود، خاک شده بود تا کسی گرد و غبار نبیند. امروز اما، روز دیگری بود. روز تجدید پیمان با امام رضا(ع). پیرمرد باور نداشت که بعد از این همه سال، آقا او را طلبیده است تا اذن خدمتش را از او بگیرد و به نوعی خادمش شود.
از صحبتهایش حرفهایی را متوجه می شوم. از آن کلماتی که نمیشود از هر دل و زبانی شنید: «آقاجان، اومدم بگم شرمندهام. عمریه نوکری کردم، ولی هیچوقت نتونستم اونجور که باید و شاید، حق شما رو ادا کنم. همسرم گوشه خانه افتاده. آرزو دارم یه بار دیگه همراه هم پا توی حرم آقا بگذاریم.»
لابلای کلماتش احساسی میشود. نمیخواهم شکستن بغض پیرمرد و خالی شدن دل خودم را ببینم. صحبتم را ادامه نمیدهم. آن مرد انگار دستهای خالیاش را که میدید، دلش آتش میگرفت.
کارگری که خادم شد
از گپ و گفتمان متوجه میشوم همسر بیماری دارد که سن و سال بالا و درد بیماری اجازه حرکت به او نمیدهد.
خودم را جلوتر میرسانم اما چشمانم به سمت آن پیرمرد پاکبان دوخته شده است.
به حرم که میرسیم او را تماشا میکنم. منتظر بقیه کارگران نمیماند. هنوز دعای دسته جمعیشان تمام نشده از جمع همکاران خارج میشود. به سمت پنجه فولاد میرود. حلقه کارگران را رها میکنم و باز هم دنبال او میروم. خودم را در ردیف بانوان زیارت پنجره فولاد میرسانم. پیرمرد خسته دستش را به ضریح میگذارد و شروع به راز و نیاز میکند: «آقاجان، ازتون ممنونم. ممنونم که منِ روسیاه رو هم لایق دونستید. ازتون میخوام که کمکم کنید تا بتونم تا آخرین لحظه عمرم، نوکری شما رو بکنم.»
احس میکنم او دیگر آن پیرمرد خسته و غمگینِ نیست. او اکنون یک خادم است، یک زائر است، یک عاشق است. عشقی که تمام وجودش را فرا گرفته. این قصه هم، قصه تمام کارگرانی است که در حرم رضوی، اذن خدمت گرفتند. قصهای از جنس عشق، امید و ایمان. قصهای که در کنار اجازه خدمت، هزاران خواسته و حاجت در دل خود دارد.